مرگ تدریجــی

نمیدونم وقتی دارم اینجا مینویسم خوبه؟ بده؟ حسش چیِ..

هیچی نمیدونم...

به بی انگیزه ترین حالت مفرط رسیدم..منی که سراسر انگیزه بودم حالا از دیشب اونقدر حالم بده که به زور قرض سر پا هستم..

6 ساله میبینم و دم نمیزنم...حرف نمیزنم..خود خوری میکنم.

ای خدا..کجایی؟ دیشب دیدی باز بعد این چهار ماه چه طور شکستم؟ خدایا دیدی؟

دیدی لامصب که این امیال چقدر بده..

دلم میخواد بمیرم... حس میکنم از دیروز عوض شدم..بیش از حد.

دیگه قراری به خنده های همیشگیم نیست... میدونم و میفهمم چه طور دژ لبخند من دیشب شکست..دیدیم..

 

خسته شدم از این دیدن ها و دم نزدن ها...

ولی یه روز میرم....

میرم و ندید میگیرم..

اونقدر خودمو بهترینم رو از اینجا دور میکنم که هیچ وقت نگاهم به نگاه کسی نیوفته که تا 12 سالگی راهنمام بود..هنوز هست و من دیگه قبولش ندارم... قبولش ندارم خدا

به حد جنون حس انزجار دارم ازش خدا..

دلم عمه جانم رو میخواد. شاید چهارشنبه وقتی باشه برم ببینمش... بهش بگم و برای اخرین بار تو این سال اشک بریزم..مثل دیشب که از زور اشک نخوابیدم.از زر فشاری که بهم وارد شد سمت چپ بدنم رو باز بی لمس لمس کردم.

ولی همشون اخرین باره...

 

ولی خدایا نمیبخشمش...به ولای علی به نجابتم قسم خدایا.. به این حرمت داری خودم نمیبخشمش که انگیزه زندگی رو ازم گرفت

 

+ حس قلب مردگـــی دارم .... به چند دز اکسیژن دو اتمی نیاز مندیم -_-



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: من و حالم ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:, | 7:34 | پــَــرَنــد |